هوا،هوای پریدن است....

(: ....والَّذینَ جاهَدوا فینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا.... :)

۵۱ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

اینم نتیجه پشت به استخاره کردن 1

دقیقا نزدیک چهار سال پیش بود  که تصمیم گرفتم استخاره بگیرم ...

وگرفتم و بد اومد و من به استخاره پشت کردم و کار خودم رو انجام دادم://// یکی نبود بگه تو که میخواستی کار خودت رو انجام بدی چرا استخاره گرفتی ؟؟:/

سال 93 کنکور ریاضی دادم و در کنکور گند خوبی زدم خخ رتبه رو یادم نیس چون برادرم نگاه کرده بود و من نرفتم دوباره ببینم از بس که مهم بود برام ://

یک ساعت مونده به پایان مهلت انتخاب رشته رفتم تمام کد هارا الکی و پلکی زدم فقط سعی کردم شبانه باشن همه شون :///

نتایج امد چیزی بود که حتی زیر رشته ریاضی ها هم نبود :/// برای خودم هم سوال بود این دیگه از کجا اومده؟؟؟ مدیریت بازرگانی 0-0

نزدیک دوهفته به دانشگاه رفتم و بعدشم بساط رو جمع کردم و راهی خونه شدم:// 

دقیقا الان دارم سعی و تلاش میکنم حال و احوال اون موقع رو یادم بیاد که به چی فکر میکردم؟؟ و دقیقا چرا این کارارو کردم ؟؟ 

فقط یادمه که به سکوت عمیقی فرو رفته بودم 

این شد که شدم پشت کنکوری!!!! دوباره شروع بع خواندن کردم در رشته ریاضی و همچنین به این و ان دو دل بودم 

حرف های بقیه زیادی شده بودن و من روز به روز کلافه تر خانواده خانم مهندس میخواستن خودمم حیرون

... تا اینکه موقع اربعین شد و رفتم پیاده روی در اونجا از حصرت عباس خواستم راهنماییم کند و راه نشان دهد 

به دلم زد که برم انسانی بخونم ...

بعد کربلا که فکر کنم دی ماه بود ...باز هم دو دل بودم گفتم استخاره میگیرم برم انسانی یا نه که بد اومد 

در کتابخونه بودیم که داشتم فیزیک میخوندم و سقوط ازاد :/ دوستم داشت روانشناسی میخوند اتفاقی کتاب رو ازش گرفتم و شروع به خواندن کردم  خوشم آمد ::)))) علوم اجتماعی رو گرفتم بیشتر خوشم اومد 

همون رو تصمیم گرفتم انسانی بخونم :) فکرکنم اسفند یا بهمن بود:/ 

داستان ادامه دارد....




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

وماباید در تک تک لحظات عبد باشیم!!

حس کردم صدای آشناییه. ..
شنیدم اسم شهید آورد ومیخواست ازشهدا بگه هنزفری گذاشتم توگوشم://
نمیخواستم بشنوم. ..موقع رفتن دیدم شخص با موهایی که بیشتر به سفیدی میزد وباکت شلوار توسی. ..بعله خودشه حاج آقای ابوالحسنی :))چقدر از دیدنش خوشحال شدم یادمه تو اتحادیه ذکرخیرش زیاد بود یکسال قبل اردو جنوب اومد برامون صحبت کرد...
تغییر نکرده بود حتی کت شلوارش!!!!پشیمون شدم چرا صحبتاشو گوش ندادم:/
ازدوستم پرسیدم  خلاصه چی گفتن:
هرکار میکنین برا خدا باشه که عبد باشین نماز فقط جای عبادت و عبد بودن نیست هرچند ما بعضا تو نمازمونم عبد نیستیم ولی ماباید تو تک تک لحظات عبد باشیم





موافقین ۲ مخالفین ۰

مشاهدات هرروز من ....

اولی: خوشحال وذوق وباجیغ وارد اتاق شد...واییی بچا حسین تادرخوابگاه باهام اومد...وگپ زدیم...:)))درحال غش کردن....
دومی : درحال گوش دادن به آهنگ رپ شدید که اصلا نمیفهمم چی میگه:| وصداش عین مگس روی مخمه..ومیپرسه به نظرت کادوی خوب برای یک مرد چیه؟؟ ( توذهنم به این واژه #مردی که گفت پوزخندمیزنم:/ میگم اینی که تومیگی پفکم نیست چه برسه به مرد:|)  میپرسم سوسوله؟؟ 
_اره
الکی میگم ازاین ست کمربند و....بخر 
سومی:گوشیش زنگ میخوره....داشتم نماز میخوندم..که یکهو یک صدای کلفتی گفت الو.سلام ..سریع ازاتاق رفت بیرون ...خنده ام گرفته بود..خخخخ 
چهارمی: شونصد ساعته داره آراگیرا میکنه هی دم به دقیقه میپرسه خوبه؟؟ بدنیست؟؟ خوب شدم؟؟ :| جذاب شدم؟؟ تندتند مانتو عوض میکنه قرمیاد:|
پنجمی:بچه خوبیه رفته مشهد...هروقت بامن تنها میشه میگه به حق چیزای ندیده ادم تودانشگاه خوب چشم وگو شش باز میشه...ادم هرچی نفهمیده باشه  و ندیده باشه میفهمه ومیبینه...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

نمیخواستم بشنوم:|

نمیخواستم بشنوم:| حالم خوب نبود دچار سرماخوردگی شدید شدم وبین خواب وبیداری بودم..شالم روی چشمام بود..که هم اتاقیام داشتن باهم حرف میزدن...خیلی  حرف زدن همینارویادمه ..

اولی: عصری میای بریم بیرون؟ 

دومی:چیکار ! بیا بریم..

اولی : گفت بریم ....(نفهمیدم کجا )

دومی : ساعت چند؟

اولی: 3تا 9!!! میگه کلید خونه شون رو از مادرش گرفته. ... 

دومی: بری میام...نری نمیام....

 

من دیگه صحبتی ندارم.......

خدا خودت کمکشون کن....

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

افشاگری...

سردرد شده بودم رفتم د راهرو خوابگاه قدمی بزنم...که...صدای نواختن آهنگی توجه ام رو جلب کرد... رفتم دنبال صدا..دیدم روی پله های منتهی به زیر زمین

یکی گیتار به دست سرش روی گیتار خم مثه حالت همه اونایی که گیتار میزنن..یا حالت خاصی میرن تو حس..با انگشتای کشیده اش که لاک مشکی ام زده بود در حال نواختن آهنگی بس غمگین بود...منم الکی نشستم روی پله های منتهی به طبقه اول کمی گوش دادم ..

یاد دوران جاهلیتم افتادم که دلم میخواست ویولن داشته باشمو بزنم :دی

که مدتها در وهم وخیال درحال نواختن ویولن بودم :دی تر

تا اینکه روزی این حس در من خشکید...آن هم روزی که رفتم در محل آموزش موسیقی شهرمون دنبال یکی از دوستام...کلی ذوق داشتم با یک حسی رفتم بالا و رو باز کردم...ودرجا خشکم زد...وهمون لحظه حس و آرزو زدن ویولن در من خشکید...

دروکهباز کردم دیدم همه جا دو الوده  چندتا دختر و پسر کنار هم نشستن ومیخندنو....

دوستمو صدازدم ونفهمیدم که چطوری از پله ها اومدم پایین....

پ ن: پست افشاگری:دی.

این جریان رو به هیچکس تاحالا نگفته بودم...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حسین آبرویم را مبر ...

میکشیم ثارالله...حسین اباعبدالله....

حکمتش چیه! اینکه یک روز راهی ام ... روز بعد جامانده...

روزبعد گیج و حیرون و ماتم زده ...

که با اینهمه التماس دعاهای بقیه ...نامه ها.وسفارشای بقیه چیکارکنم.....

روزبعد گذر نامه ام میره برا ویزا...

عصر برا گذرنامه مشکل پیش میاد...

شبش حل میشه....

فرداش بلیط رفت رزرو میشه....

مامان و بابا بدون هیچ بحث و جدلی راضی میشن....

ارباب خوبی ها برای طلبیدنم عجیب و عیان دودلی....یکبار میگی بیا یکبار میگی نه نه ...نیا....

چقدر لایق نبودنم تابلوی......

چقدر......روزگارسیاه دارم من....سرطان گناه دارم من....

بلاخره من ضعیف و حقیر رو  میطلبی یانه!..........

تا به خاک کربلا نرسم باورم نمیشه....

من  گفته ام به همه  اربعین حرمم ......

این تن بمیرد آبرویم را مبر حسین......

هعی. ..خدا.....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم ...هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم ...

حدود ساعت 7ونیم رسیدیم به پایتخت ...قراربود همه ساعت 7 دفتر مجمع باشیم ...خیلی استرس داشتم که نکنه دیر برسیم به بیت و جامون نشه ..چون شنیده بودم که خیلی شلوغ میشه امکان جا نشدن زیاده ...شروع کردم به ایه الکرسی خوندن...حس گنگی داشتم ...یعنی زمان و مکانی که توش بودم برام گنگ بود ....تاکسی گرفتیم حدود نیم ساعت تو راه بودیم دومین باری بود که ترافیک به قلبم فشار اورد ( بار اول میخواستیم بریم کربلا باید ساعت 2 محل حرکت میبودیم که توی ترافیک گیر افتادیم و 5 رسیدیم ودراین دوساعت به خدا رسیدم از حرص:/) 
دوبار یک چهارراه رو دورزدیم تا دفتر رودیدیم :/...همه رفته بودن :/کسی هم گوشیشو جواب نمیداد :/ مغز درد شده بودم ...که یک اقایی جلوی در بود پرسیدم ما چیکار کنیم ؟ کفت شما گجایین ؟؟یک ساعته  منتظرم ....بلاخره بلیطارو داد و گفت مستقیم برید :/ ومن تو عمرم اینقدر یک مسیر رو تند راه نرفته بودم هرچی میرفتیم نمیرسیدیم ..نفسمون بالا نمیومد...تو راه ادمای هم شکل وقیافه خودمون رو میدیم که با هم  هم مسیر بودیم ....بلاخره رسیدیم به خیابون فلسطین!
حال و هوای عجیبی بود....کلی دانش اموز از سر خیابون وایساده بودن با سربند وچفیه ..سرودمیخوندن...خط ادمای مذهبی شکل رو گرفتیم رفتیم جلو تا رسیدیدم به #تفتیش اولی....
کلا یاد پیاده روی اربعین افتادم ...ادمای هم شکل ..هم حس...تفتیش.....شور شوق عجیب و غیر قابل وصف.... 
ودر راه با دونفر دوست شدم :دی کل مسیر روباهم حرف زدیم ....همه مون حس عجیبی داشتیم ...از خواب هایی که دیده بودیم ..از عشقی که به حضرت اقا داشتیم ....حزف های قشنگی بود...لحظه های نابی بودکه دلت نمیخواست تموم بشه....ومن که این بیت رو با خودم زمزمه میکردم ...مرا عهدیست با جانان ....
ادامه دارد

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

من از نظر بقیه!!! 1

یکی از همکلاسیام که کمی تاقسمتی باهام دوست شده ولی من هنوز باهاش دوست نشدم!!!!کلا طول میکشه بایکی دوست بشم(امیدوارم عمق حرفمو فهمیده باشید :دی
منو پوکوند:/ گفت تو یک شخص مغرور.. بی معرفت..خاص:دی اصلا حواست به ادم نیست... برا خودت تو یک عالم دیگه ای هستی... اصلا نمیشه فهمید چه حالی داری !!!

من :صوبتی نداشتم در مقابل حرفاش...
هم اتاقیامو نمیگم. فعلا :دی


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

از شوق شکر خند لبش جان نسپردم....شرمنده جانان ز گران جانی خویشم...

دقیقا وقتی که به چیزی فکر نمیکنم کلااز فضاش پرتم .... یک اتفاقی میفته کلا درگیر اون کار میشم ....
از اخرین باری که برای دیدار حضرت اقا روزها اشک ریختم دوسه سالی میگذره اگه اشتباه نکنم ..که دبیرستان بودم یکی از دوستام رفت ومن چندروز گریه کردم....
درسکوت احوالات خودم بودم که دوستم زنگ زد میتونی بری دیدار رهبری یا میخوای بری؟یادم نیست...
گفتم کس دیگه ای نیست ؟؟؟ اونایی که از من دانشجوترن نمیخوان برن..گفت خبرت میدم....منم مطمئن بودم هیچ کس این موقعیت رو از دست نمیده مگر اینکه واقعا نتونه...وزیاد دلمو صابون نزدم ..دیدم خبری نشد شبش ...دلم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم...
فرداش دوستمو تو محوطه دانشگاه دیدم گفت راستی قطعی شدی! گفتم چی؟ گفت دیدار رهبری....
قند توی دلم اب شد ....قرار بود شب حرکت باشه...
که سر کلاس بودم حدود ساعت 2ونیم که پیام اومد 3ونیم حرکته ..برو بلیط بگیر...
ته کلاس رو پیچوندم رفتم ...بدو رفتم خوابگاه لباس عوض کردم بدون ناهارو وسیله ..کیفمو برداشتم رفتیم ترمینال...

ادامه دارد....

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

از خنده اش یه جام دلم،آب،قند شد.....11/8/94

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰