هوا،هوای پریدن است....

(: ....والَّذینَ جاهَدوا فینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا.... :)

۵۱ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

یاد قبلنایی که نمیخواستم یادم بیاد افتادم..

راستی از فلانی خبر داری؟

من:نه...خیلی وقته...چندساله...شاید تو خیابون دیده باشمش چندباری

میدونی چیکار کرده؟؟

من: نمیخوام بدونم

یکم گفت چیکارکرده :|

من:نمیخوام بدونم به ماچه اصلا...


پ ن : سخته عمری رو بایکی بگذرونی بعدش ........:|

هیچ وقت موقعیتی پیش نمیومد که بخوام تو خونه شون نماز بخونم ..همیشه یاقبل نماز اونجا بودم یا بعدش..

یک شب خونه شون بودم خواستم نماز بخونم ..مهر نماز نداشتن...روی کاغذ خوندم .:|

اون روز فهمیدم
چندسال با یک شخص بی نماز دوست بودم :|

روزه نمیگرفت میگفت مشکل معده دارم .....

دوست خیلی مهمه ....

و خدا مارا از اسیب و بلاها مصون داشته و میدارد

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خخخخخخخخخخ

یعنی اصلا یک وضعی بیشترین ارسال مطلبم مال دوماه قبل کنکوره :| :دی خخخخخخخخخخخ


مدیون منه هرکی فکر کنه من درس نمیخوندم :دی تازه اون موقع زیادنت نداشتم:|


واقعا چرا!!!!:دی

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

کاری بدون اسیب..مفید..ماندگار...اگر خدا بخواهد..

بلاخره بعد از کلی فکرومشورت به این نتیجه رسیدم که مقر کتاب راه بندازم:))

مقر کتاب جریانش اینه که : یکسری اساتید حوزه و دانشگاه اتاق فکر راه انداختن یکسری کتاب مفید و بدون اسیب برای رده های سنی متفاوت انتخاب کردن و این کتابا دست به دست میشود...یعنی کتاب داده میشه به طرف بایدتوی یک هفته بخونه کتاب رو بعد بده نفر بعدی...واین روند تا حدود چند ماهی طول میکشه وما به افراد گروهمون خوراک میدیم بعد از این مدت این افراد به کتاب خوندن عادت میکنن بعدش خودشون میرن کتاب خوب انتخاب میکنن برای خوندن   ...وبازهم اگه خواستن از ما کتاب میگیرن:)

و من با بچه هایی در  رده ها سنی 14 تا 18 سال در ارتباطم که این ارتباطمون داره مستحکم میشه به لطف خدا:)))

و دیروز رفتم مرکز استان و مقر کتاب استان ویکسری کتاب براشون گرفتم و خودم مجبور همه شون روبخونم بعدش بدمشون به اونا ...که دیشب  کمی خوندم ..امروزم باید بقیه شونو در یک حرکت جهادی بخونم با اینکه نثرشون برام خسته کننده است...

ولی اینقدر ذوق دارم که بچه ها کتاب بخونن دیگه به نثرشون فکر نمیکنم :)

دعا بنمایید.....


۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

الَّذینَ جاهَدوا فینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا…

بعد از کلی فکر و مشورت..

بعد از کلی فشار ازاین ور اونور برای یک کار نمیگم فرهنگی چون اون چیزی که باید باشه و اون کاری مامیکنیم کلی فاصله داره...

و من فقط دعا میکنم کار بی فرهنگی نباشه فرهنگیش پیش کش...اصلا نمیخوام تواضع بازی در بیارم اینو کاملا جدی گفتم !!!

چون ادم یک کارو درست و یه جا انجام بده بهترازاینه که کلی کار رو باهم داشته باشه و نیمه تموم بمونن و مهم تر اینه که دست تنها نمیشود....

و من هرچی سعی کردم یک کارو انجام بدم و تمرکزم روی یک کا رباشه متاسفانه نشد:|:| بعداز چندروز دوباره میفتادن گردن خودم :|

تصمیم گرفتم با یک برنامه به همه شون یکجورایی برسم...که خدارو شکر کمی شد...و ان شاءالله از این به بعد بهترم بشوند.......

 و الان دقیقا کارا به سختی رو روال افتادن...... دعا کنید تو این مدت باقی مونده بتونم به یک جایی برسونمشون...........


پ ن : میخواستم درباره کاری که به نتیجه رسیدم انجامش بدم بگم  ...که سر فرصت میگم..:))


پ ن: نمیدونم چرا این روزا این ایه میاد تو ذهنم ...و کلا ایه ی انرژی زایی میباشد:)))))))))))))))


الَّذینَ جاهَدوا فینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا…

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اللهم اهدنا الصراط المستقیم ..

دیشب عروسی یکی از دوستای دبیرستانیم بود....

اکثر بچه هابودن.......قبلش خیلی ذوق داشتم ...کلی دلم برا همه شون تنگ شده بود:)))

رفتیم بلاخره......

دوتا شون دماغاشون رو عمل کرده و بودن..:|

دوتاشونو اصلا نشناختم :|

دوتاشون مثه قبلا بودن.:)))

یکیم که خیلی باهاش صمیمی بودم یکم خیلی به روز شده بود .... به روز شدن این بیشتر ازهمه ناراحتم کرد:(

 کلی یاد خاطرات دبیرستان افتادیم ...از شوت بازیا و خرابکاری ها..:))))))))) چه زود گذشت......ولی هرچی بود خیلی خوش گذشت.....:)))))))

اللهم اهدنا صراط المستقیم

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

قسمت؟؟دعوت؟؟اتفاقی؟؟؟

امشب رفته بودیم بیرون میخواستم برای عروسی دوستم کادو بخرم...

ی عده از بچه های شهدا مراسم گرفته بودن وبابام میخواستن برن بهشون سربزنن که چ میکنن رفتن اداره شان....

ماهم کارمون تموم شد رفتیم پیش پد رکه بریم ...دیدم مراسمه ...بابا گفتن برید ببینید طرف خانما چطوریه و مراسم کلا از نظر شما چطوره؟؟

منم خسته بودم با بی میلی همینطوری رفتم .. یک 5 دقه نشستیم ..دیدم بدنیست و به امر پدرم اجرا شده بود بلند شدم...

رفتم بیرون که بریم...بابام گفتن شام هم میدن...اینو گفتم یادم اومد که چقد رگشنمه :دی ..دوباره برگشتم:| ملت ی طوری نگاه میکردن منم عین تابلو ها هی سوال میپرسیدم که جریان هیئتشون چیه و چ میکنن ووکلی تابلو بازی:دی

یک پیرزنه بود خیلی حالش بود ...پیش خودم گفتم این پیر زن روبرا چی ارودن ...واجب بوده حالا:| خیلی اصلا نمیتونست بشینه ..لم داده وبود روی کناریش اصلا نمیتونست خودشو نگه داره .....

سخنرانی تموم شد...مداحی شروع شد اصلا حس گوش دادن نداشتم ووصداشم خیلی زیادبود منم کلا با صدای بلند هرچیزی اعم از مداحی سخنرانی ..اهنگ ..ادم..مشکل دارم:|

شروع کردم به فکر کردن ی جورایی هیچی از مداحیش نفهمیدم ...یعنی رو ی چیز تمرکز کنم دیگه نمیفهمم چ میگذره !!

فقط در بین مداحیش هی میگفت به یاد مهدی و حسن سیریدونی...

منم فکرمیکردم ازدوستاشونن که مردنو نیستن...

رسید به شام ..عجب شامی:دی ..رفتیم .بیرون و فهمیدیم ...

این مراسم برای شهدای سیریدونی بوده و بانی مجلس و شامم خونواده شهید بودن..

ومهدی وحسن هم شهید بودن نه مرده ................

اون پیرزنه هم مادر دوشهید  بوده عست..................................

وماهم مهمان شهدا بودیم............

همین .............

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

باکی نیست......

روزای پر کار...خسته کننده...

 

بعد از کلی برنامه ریزی و حرف زدن با ملت و تقسیم کار....دوباره کارا افتاد روی دوش خودم:|


باکی نیست...تواونجایی که میتونم خودم کار میکنم...هر جاهم نشد دیگه نشد.........

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

توضیحی برای پست پایینی نه پایینیش!!!

بااهالی خانواده در حال دیدن فیلم وگپ وگفت بودیم...


گوشی داداشمم (که ما یک روحیم در دوجسم:)))))))))  ) زنگ خورد ...خب همه بی اهمیت در حال دیدن فیلم و حرف زدن بودیم ...( اینم از خوبی فیلمای ایرانیه که وقت دیدنشون همه کارمیشه انجام داد :دی


بعدش داداشم کمی در خود رفت و مکثی طولانی کردو گفت....

مامان ظرف و ظروف اضافی داریم ؟؟ هرچی که اضافیه کلا...لباس و...

مامان : برای چی؟

یک بنده خدایی هست هیچی نداره ..هیچی ..تو یکی از خرابه ها با سه تا بچه زندگی میکنن...قبلا توخونه یکی اتاقی داشتن که ازاونجا انداختنشون بیرون...و الان اواره ان ..بچه هارفتن همون خرابه رو براشون درست کردن...الان هیچی ندارن...

هرچی اضافی دارید بدید ببریم براشون.........

 

نمیدونم چی بگم........


خدایا شکرت.....



موافقین ۰ مخالفین ۰

شهدا امدند ...

جمله و کلمه در وصف دیروز واتفاق هایش به ذهنم نمیرسه درحال حاضر ....

فقط...

دیروز وقتی رسیدیم به روستای خودمون..کلی گشتم تاتونستم حاج بی بی رو پیدا کنم ...

رفتم پیشش تا گفتم حاجی سلام دستمو گرفت شروع کرد ناله و گریه کردن وگفت کجا بودی:( بچه ام هنوز نیومده...دوستاش دارن میان ولی او نیومده...:( مغزم داشت میترکید.... ازاون موقع تا اخر شب سردرد عجیبی داشتم ..

ناله هاش سنگ رو اب میکنه ...

وقتی شهدارو اوردن حاج بی بی میره طرف کامیون ومیخوره زمین....

بعدش با بدبختی میارنش بیرون از جمعیت و میگه ازشون پرسیدم هیچکدوم خبری از بچه ام نداشتن:(

خیلی سخته خیلی....

اللهم اهدناالصراط المستقیم ....

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

بدون عنوان 3

ادامه....

خونه رو پیدا کردیم ومن همچنان داشتم ازاسترس خفه میشدم ...

رفتیم مادرشهید اومد استقبال و احوال پرسی ....و یغض کرده بودم....

بندگان خدا کلا تعجب کرده بودن و جا خورده بودن که چی شده یکباره و بدون خبر اینهمه ادم اومدن خونه شون....( این اتفاق هم یه یمن بوق بودن مسئولین هست که کلی اعصابم خورد شد سر این قضیه و بماند .......)

نشستیم و مادرشهید تعریف کردن که فرزند اولشون علیرضا بوده و سال دوم رشته شیمی فردوسی مشهد میخونده بعدش میره جبهه و گفتن که به چه جبر و سختی زندگی کردن این بچه ها رو بزرگ کردن...و به شدت مریض بودن ...

هنوز اون کسایی که باید میومدن برای خبر نیومده بودن ماهم حیرون که چیکارکنیم رفتیم توی اشپزخونه وبه خواهر شهید برای پذیرایی کمک کردیم ...

ادامه دارد ...



موافقین ۱ مخالفین ۰