هوا،هوای پریدن است....

(: ....والَّذینَ جاهَدوا فینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا.... :)

۵۱ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

بدون عنوان 2

از استرس داشتم میمردم وهمش به یاد حاج بی بی بودم و پیش خودم میگفتم یعنی میشه عبدالمهدی پسر حاج بی بی باشه و یاد خوابی افتادم که چند وقت پیش دیدم : تو خواب شهیدرو دیدم بهش گفتم چرا نمیای؟؟؟ گفت صبر کنید میام ....

ما حتی اسم شهدا رو هم نمیدونستیم ...هیچ چیز اماده نداشتیم توراه زنگ زدیم یکی از دوستان دوربیناروبیاره بنیاد شهید ..
نیرو هم نداشتیم و به یکی دونفر زنگ زدیم نبودن ...بلاخره رسیدیم بنیاد شهید و اون گروهی که اومده بودن خبر بدن اونجا بودن...
زنگ زدم به یکی از دوستام که بیادبرای کمک ..اونم سریع خودشو رسوند...
چندتا گروه از صداسیما وخبر گزاری ها اومده بودن ...رفتن و به ما نگفتن ://///
دیگه زنگ زدیم ادرس رو پرسیدیم ...در تمام این لحظات معده ام داشت میترکید و تپش قلب داشتم و یک لحظه حاج بی بی از جلوی چشمام نمیرفت ....
رفتیم و خونه رو پیدا کردیم ....

ادامه دارد ......


موافقین ۲ مخالفین ۰

بدون عنوان1

خواب بودم که گوشیم زنگ خورد ....

سلام خانم...دوربینا میدونین کجان ؟؟

من: بله تو کانونن چیکار دارین؟؟

طرف: بهم خبر دادن که دوتا از شهدای مفقود شهر همراه شهدای غواص بودن...امروز میخوان به خونواده هاشون خبر بدن ..گفتن بریم برای فیلم برداری...

من : هنگ کردم اصلا نمیتونستم حرف بزنم ...

طرف: اگه میتونی بیاین .

من از خدا خواسته گفتم باشه ...عجله ای حاضر شدیم و رفتیم ...


ادامه دارد .........


موافقین ۱ مخالفین ۰

لحظاتی با دختر دایی!

دیروز دختر دایی ام امده بود خونمون...کلاس هفتمه...

یکم خیلی خونواده ی ما با بقیه خونواده های اقوام فرق دارد یعنی خیلی فرق داریم از همه نظر

رفتیم تا یک جایی از کنار گلزار شهدا رد شدیم دلم میخواست برم بخاطر او هیچی نگفتم کلا تو این فازا نیست..یکهو خودش گفت وایسا بریم سر مزار من لز خدا خواسته گفتم باشه....

ورودی گلزار قبر شهید گمنامه که نیم متری بالاتره...

گفت این دیگه قبر کیه؟

گفتم شهید گمنام

گفت:شهید گمنام دیگه کیه؟ چرا روسنگش اسمش نیست؟؟

من باچشمانی ک داشت از حدقه میزد بیرون گفتم نه یعنی  وقتی جنازه شو پیدا کردن پلاک نداشته

گفت جدی؟؟ خب الان مادر پدرش نمیدونن اینجاست؟؟؟

من نه.....

گفت توچقدر میدونی!!!!

منم یکم از شهدا وحضور شهدا بهش گفتم و او مثه اینکه داشت داستان تخیلی میشنید مات و مبهوت بود

گفتم شهدا هرچی بگی میشنون و جوابتو میدن 

داشت اهنگ میخوند گفتم فاتحه بخون

گفت بلد نیستم !!

روی قبر مهر نمازی گل شده بود یکم برداشت ک باهاش گردن بند درست برای یادگاری!!!!!!

و در اخرین لحظات رفت ر وی قبر شهید خم شدو چیزی گفت واومد......

دلم براش سوخت.....

و از خودم متنفر شدم:|

موافقین ۲ مخالفین ۰

عوض شدن......

این چندروز هم گذشت باتمام کارها و اتفاقات.....
و درمیان همه اینها تنها چیزی خیلی ذهنمو درگیر کرده و برام عجیب بود عوض شدن ادماست...
همه دوستان و هم بازی های دوران بچگی مو دیدم....
همه شون تغییر کرده بودن .....
 اینقدر تغییر کرده بودن که تمام سلام های من بهشون به دیوار واصل شد:| اصلا نگاه نمیکردن یا اگرم نگاه میکردن سریع روشون بر میگردوندند:|
اینقدری مادراشون بهم محل میدادن خودشون محل نمیدادن....
اکثرا ازدواج کرده بود....اکثرا حجاب و تیپشون عوض شده بود... دوتاشونم نی نی داشتن :)))))))))))))
کلا از پارسال تا امسال خیلیا تغییر کرده بودن...منم خیلی تغییر کردم ...مثلا سرسختی قبلنامو ندارم:|
و کمی خل و دیوونه تر شدم :دی اینو خیلیا بهم گفتن :دی
 حتی افرادی هم که میومدن کمک هم تغییر کرده بودن.........
در این میان فقط مادرای شهدا مثل همیشه با محبت خندون و با غمی عمیق که میشد از توی چشماشون اینو حس کرد بودند ....
و من درمیان این جمعیت و اینهمه اشنا جایی برا نشستن جز درکنار مادرای شهدا علی الخصوص حاج بی بی نداشتم ........
یعنی اینقدر تغییر کردن که دیگه ماها باهم صحبت مشترکی جز احوال پرسی نداشتیم :|

وقتی از این نظر فکرمیکنم دلم میگیره ...ولی وقتی فکرمیکنم که همه اینها مهمون شهدان و تک تک شون با دعوت شهدا اومدن اروم میشم مطمئنا اینها درقلب و درون خودشون یک چیزایی دارن که در ظاهر مشخص نمیشه و فقط شهدا میفهمن.........
امیدوارم خدا اخرو عاقبت همه مونرو ختم به خیر کنه....و شهدا همه مون رو شفاعت کنن.....
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

بی جنبه..

روستامون 40تا شهید داره + یک شهید گمنام

هرسال براشون یادواره گرفته میشود.......

ملت روزهاست که دارن کار میکنن برای یادواره شهدا هیچیشون نشده......

ما یک روز رفتیم یک چیز افتاد تو چشممون کلا ارامشمون رو سلب کرده از بس درد میکنه...

باد کرده ضایع:دی

جنبه و ظرفیت ندارم :|

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

متوهم یا دیوانه عایا؟؟

یک چندروزی شده کارایی رو که میخوام انجام بدم رو تو خواب میبینم که انجام دادم

یعنی قرار بود برای دیروز یکسری متن پیدا کنم شب قبلش خواب دیدم پیدا کردم دادم به طرف به خاطر همین دیروز نگشتم متنارو پیدا کنم فکر میکردم دادمشون :دی که طرف زنگ زدو گفت چی شد؟؟؟؟

یا مثلا میخواستم با یکی صحبت کنم تو وخواب باهاش حرف زدم دیگه تو روز باهاش حرف نزددم :دی

و ازاین موارد زیاده .......


عایا دیوونه شدم ؟؟؟؟:دی


و دیشب تنها بودم در خانه و خوابیده بودم تو خواب حس کردم یکی داره به پنجره اتاقم نزدیک میشه بیدار شدم صدای قدمای یکی که داشت روی حیاطمون راه میرفت  رو شنیدم صداش خیلی نزدیک و واضح بود و من شبه ای را دیدم ....بعله ایشون دزد بودند...

و من اصلا حوصله نداشتم بترسم ...فقط گوشی مو برداشتم زنگ زدم مادرم اینا بیان حتی از جام بلندم نشدم :دی


عایا متوهم شده ام ؟؟؟؟:دی



۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

دوباره دل شده هوایی....

داشتم  کلیپی درباره پیاده روی اربعین  ک مداحی میثم مطیعی میخونه کنار قدم های جابر سوی نینوا رهسپاریم رو نگاه میکردم که مادر گرام وارد شدند و  

گفتند: چیه دوباره داری از این چیزا گوش میدی نکنه میخای کربلایی شی؟؟ من لبخندی زدمو گفتم خعلی:)

مادر گرام:خبری نیست.. ایا اینکه خودمونم باهات باشیم

من:شما ک میرارید:)

مادر؛ نگاهی عاقل اندر سفی بهم انداختن و گفتن خبری نیست....

و من: :(

خواهر گرام وارد شدند: چیه ؟؟؟عمرا اگه دیگه بزاریم تنهایی بری هیچ کس نمیراره بری ......


و من:( واقعا  چرا با احساسات من بازی میکنن:( ومن در دل خود گفتم اگه ارباب بطلبه میرم :)


دیشب خواب دیوم با دوستم نجف بودیم چندبار از نجف رفتیم کربلا ....هعی..خیلی چسبید....توخواب میگفتم چرا اینقدر میرم کربلا و برمیگردیم....خعلی ارامش دااشتیم......

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

پوکه2

جلسه اول


یکی از پشت در شروع کرد به فشار دادن دستگیره در و میخواست اونو از جا بکنه ..سریع چادرمو پوشیدم اینقدر داشت تند تند دستگیره رو فشار میداد که صدامو بلند کرد هی صبر کن.....

دروباز کردم...

پسر بچه با موهای ژل زده یاشدم واکس مو...صورتی پرا از زخم و جای زخم....و پوستی خشک و با بوی شامپویی که میداد تابلو بود رفته حموم..لباساش تمیر  ومرتب بودن ولی براش کوچیک بودن یکم ....

سلام خانم :)

من سلام خوبی چه خبر؟؟

سلامتی خانم ...هیچ خبر خانم

.لپاش سرخ شده و صداش گرفته و هی فش فش میکرد ..سرماخورده بود..دستمال بهش دادم و افتاد به بخت دماغ بدبختش

گفتم بخون هرجا اشکال داری ازم بپرس...

چشم خانم

حدود یک ربع شد یک کاغذ چندتا مسئله روش نوشته بود و گفت خانم بفرما خوندم..

گفتم به همین سرعت یعنی همه رو بلدی

بله خانم خیلی اسونه ....

یک مقایسه کسر براش نوشتم بلد نبود....یعنی 2*3 رو بلد نبود :|

همینطور شروع کردم جدول ضرب رو پرسیدن غیر از جدول پنج که مادرش بهش یادش داده بود بقیه رو اصلا بلد نبود....:|

گفتم باید اول جدول ضرب و یاد بگیری وگرنه بقیه رو نمیتونی حل کنی....

و هر ردیف رو یاد بگیری یک پوکه بهت میدم

عجیب صحنه ای بود..نیشاش تا بنا گوش باز شد ..به حدی که اصلا نمیتونست لبخندشو پنهان کنه.....و یک ذوقی کرد...

خانم راست میگی؟

من :بله

گفتم حفظ کن شروع کرد ردیف  و 2و 3 رو حفظ کرد و من بهش دوتا پوکه دادم

خیلی ذوق کرده بو دخیلی....

ادامه دارد............

موافقین ۲ مخالفین ۰

پوکه1

نیت خیلی مهمه....

مدتی میباشد که دلم میخواست به یک پسر بچه ای که کلی مشکل داره کمک کنم...
یعنی از صمیم قلب دلم میخواست این کار رو انجام بدم...
و واقعا مونده بودم ....سپردمش به خدا...
و خواستم اگه ضرورت داره و من میتونم کمکش کنم خودخدا برام شرایطش رو فراهم کن که.........
چندروز پیش عروسمون که معلم پرورشی مدرسه این پسر بود بهم گفت وقت داری به بچه ی یکی از همکارام ریاضی یاد بدی ...گفتم نمیدونم بستگی داره کی باشه ...الان خودم درس دارم و از این حرفا .....
گفت حسین ...پسر زهرا خانم سرایه دار ...وقتی گفت کلی تعجب کردم و ذوق مرگ شدم...
گفتم اره کمکش میکنم...و واقعا کار خدا.....
گفتم چی خیلی دوست داره که وقتی یاد گرفت بهش جایزه بدم..
.گفت عاشق تفنگ و تیرو ازاین جورچیزاست علی الخصوص اازاین پوکه ها...
رفتم کل خرت و پرتا هرچی که داشتم رو زیر رو کردم وبلاخره دوتا پوکه پیدا کردم....و اولین جلسه شروع.....

ادامه دارد ......
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

کتابخونه

من توی کتابخونه ی محله مون میرم درس میخونم...

مسئولش وقتایی که نیست من دروباز میزارم و هرکس میاد بهش کتاب میدم یا میگیرم...

امروز هم مسئول نیومد و من دروباز کردم....که....

اقایی اومد تو از قیافه اش تابلو بود که معتاده..گفت کتاب احکام دین میخوام!!!!!

گفتم بگردید پیداش کنید
 
شروع کرد به حرف زدن و گفت:من تو کمپ که بودیم یک کتابی بود به اسم احکام دین خیلی ازش خاطره دارم وقتی میخوندمش

کوههایی که اون ته میبینید بهم نزدیک میشدن خیلی کتابش عجیب بود.....

رسما داشت توهم میزد و هزیون میگفت:دی

حالا من هم خنده ام گرفته بود هم داشتم میترسیدم :دی

حدود یک ساعت کل قفسه هارو گشت و کل کتابارو نگاه کرد دوباره اومدهمون حرفارو زد دوباره رفت کل قفسه هارو گشت خخخخخخ

اخرشم پیدا نکرد دوباره گفت که من تو کمپ .....از اون کتاب خاطره دارم و.....

منم گفتم برو بخرش از کتابفروشی :دی

دوستم ترسیده بود

ولی من خیلی ناراحت شدم و دلم براش سوخت...

واقعا به چه روزی میندارن خودشونو...:|
۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰