سردرد شده بودم رفتم د راهرو خوابگاه قدمی بزنم...که...صدای نواختن آهنگی توجه ام رو جلب کرد... رفتم دنبال صدا..دیدم روی پله های منتهی به زیر زمین

یکی گیتار به دست سرش روی گیتار خم مثه حالت همه اونایی که گیتار میزنن..یا حالت خاصی میرن تو حس..با انگشتای کشیده اش که لاک مشکی ام زده بود در حال نواختن آهنگی بس غمگین بود...منم الکی نشستم روی پله های منتهی به طبقه اول کمی گوش دادم ..

یاد دوران جاهلیتم افتادم که دلم میخواست ویولن داشته باشمو بزنم :دی

که مدتها در وهم وخیال درحال نواختن ویولن بودم :دی تر

تا اینکه روزی این حس در من خشکید...آن هم روزی که رفتم در محل آموزش موسیقی شهرمون دنبال یکی از دوستام...کلی ذوق داشتم با یک حسی رفتم بالا و رو باز کردم...ودرجا خشکم زد...وهمون لحظه حس و آرزو زدن ویولن در من خشکید...

دروکهباز کردم دیدم همه جا دو الوده  چندتا دختر و پسر کنار هم نشستن ومیخندنو....

دوستمو صدازدم ونفهمیدم که چطوری از پله ها اومدم پایین....

پ ن: پست افشاگری:دی.

این جریان رو به هیچکس تاحالا نگفته بودم...