حدود ساعت 7ونیم رسیدیم به پایتخت ...قراربود همه ساعت 7 دفتر مجمع باشیم ...خیلی استرس داشتم که نکنه دیر برسیم به بیت و جامون نشه ..چون شنیده بودم که خیلی شلوغ میشه امکان جا نشدن زیاده ...شروع کردم به ایه الکرسی خوندن...حس گنگی داشتم ...یعنی زمان و مکانی که توش بودم برام گنگ بود ....تاکسی گرفتیم حدود نیم ساعت تو راه بودیم دومین باری بود که ترافیک به قلبم فشار اورد ( بار اول میخواستیم بریم کربلا باید ساعت 2 محل حرکت میبودیم که توی ترافیک گیر افتادیم و 5 رسیدیم ودراین دوساعت به خدا رسیدم از حرص:/) 
دوبار یک چهارراه رو دورزدیم تا دفتر رودیدیم :/...همه رفته بودن :/کسی هم گوشیشو جواب نمیداد :/ مغز درد شده بودم ...که یک اقایی جلوی در بود پرسیدم ما چیکار کنیم ؟ کفت شما گجایین ؟؟یک ساعته  منتظرم ....بلاخره بلیطارو داد و گفت مستقیم برید :/ ومن تو عمرم اینقدر یک مسیر رو تند راه نرفته بودم هرچی میرفتیم نمیرسیدیم ..نفسمون بالا نمیومد...تو راه ادمای هم شکل وقیافه خودمون رو میدیم که با هم  هم مسیر بودیم ....بلاخره رسیدیم به خیابون فلسطین!
حال و هوای عجیبی بود....کلی دانش اموز از سر خیابون وایساده بودن با سربند وچفیه ..سرودمیخوندن...خط ادمای مذهبی شکل رو گرفتیم رفتیم جلو تا رسیدیدم به #تفتیش اولی....
کلا یاد پیاده روی اربعین افتادم ...ادمای هم شکل ..هم حس...تفتیش.....شور شوق عجیب و غیر قابل وصف.... 
ودر راه با دونفر دوست شدم :دی کل مسیر روباهم حرف زدیم ....همه مون حس عجیبی داشتیم ...از خواب هایی که دیده بودیم ..از عشقی که به حضرت اقا داشتیم ....حزف های قشنگی بود...لحظه های نابی بودکه دلت نمیخواست تموم بشه....ومن که این بیت رو با خودم زمزمه میکردم ...مرا عهدیست با جانان ....
ادامه دارد