نمیخواستم بشنوم:| حالم خوب نبود دچار سرماخوردگی شدید شدم وبین خواب وبیداری بودم..شالم روی چشمام بود..که هم اتاقیام داشتن باهم حرف میزدن...خیلی حرف زدن همینارویادمه ..
اولی: عصری میای بریم بیرون؟
دومی:چیکار ! بیا بریم..
اولی : گفت بریم ....(نفهمیدم کجا )
دومی : ساعت چند؟
اولی: 3تا 9!!! میگه کلید خونه شون رو از مادرش گرفته. ...
دومی: بری میام...نری نمیام....
من دیگه صحبتی ندارم.......
خدا خودت کمکشون کن....