امشب رفته بودیم بیرون میخواستم برای عروسی دوستم کادو بخرم...

ی عده از بچه های شهدا مراسم گرفته بودن وبابام میخواستن برن بهشون سربزنن که چ میکنن رفتن اداره شان....

ماهم کارمون تموم شد رفتیم پیش پد رکه بریم ...دیدم مراسمه ...بابا گفتن برید ببینید طرف خانما چطوریه و مراسم کلا از نظر شما چطوره؟؟

منم خسته بودم با بی میلی همینطوری رفتم .. یک 5 دقه نشستیم ..دیدم بدنیست و به امر پدرم اجرا شده بود بلند شدم...

رفتم بیرون که بریم...بابام گفتن شام هم میدن...اینو گفتم یادم اومد که چقد رگشنمه :دی ..دوباره برگشتم:| ملت ی طوری نگاه میکردن منم عین تابلو ها هی سوال میپرسیدم که جریان هیئتشون چیه و چ میکنن ووکلی تابلو بازی:دی

یک پیرزنه بود خیلی حالش بود ...پیش خودم گفتم این پیر زن روبرا چی ارودن ...واجب بوده حالا:| خیلی اصلا نمیتونست بشینه ..لم داده وبود روی کناریش اصلا نمیتونست خودشو نگه داره .....

سخنرانی تموم شد...مداحی شروع شد اصلا حس گوش دادن نداشتم ووصداشم خیلی زیادبود منم کلا با صدای بلند هرچیزی اعم از مداحی سخنرانی ..اهنگ ..ادم..مشکل دارم:|

شروع کردم به فکر کردن ی جورایی هیچی از مداحیش نفهمیدم ...یعنی رو ی چیز تمرکز کنم دیگه نمیفهمم چ میگذره !!

فقط در بین مداحیش هی میگفت به یاد مهدی و حسن سیریدونی...

منم فکرمیکردم ازدوستاشونن که مردنو نیستن...

رسید به شام ..عجب شامی:دی ..رفتیم .بیرون و فهمیدیم ...

این مراسم برای شهدای سیریدونی بوده و بانی مجلس و شامم خونواده شهید بودن..

ومهدی وحسن هم شهید بودن نه مرده ................

اون پیرزنه هم مادر دوشهید  بوده عست..................................

وماهم مهمان شهدا بودیم............

همین .............