جمله و کلمه در وصف دیروز واتفاق هایش به ذهنم نمیرسه درحال حاضر ....

فقط...

دیروز وقتی رسیدیم به روستای خودمون..کلی گشتم تاتونستم حاج بی بی رو پیدا کنم ...

رفتم پیشش تا گفتم حاجی سلام دستمو گرفت شروع کرد ناله و گریه کردن وگفت کجا بودی:( بچه ام هنوز نیومده...دوستاش دارن میان ولی او نیومده...:( مغزم داشت میترکید.... ازاون موقع تا اخر شب سردرد عجیبی داشتم ..

ناله هاش سنگ رو اب میکنه ...

وقتی شهدارو اوردن حاج بی بی میره طرف کامیون ومیخوره زمین....

بعدش با بدبختی میارنش بیرون از جمعیت و میگه ازشون پرسیدم هیچکدوم خبری از بچه ام نداشتن:(

خیلی سخته خیلی....

اللهم اهدناالصراط المستقیم ....