ادامه....

خونه رو پیدا کردیم ومن همچنان داشتم ازاسترس خفه میشدم ...

رفتیم مادرشهید اومد استقبال و احوال پرسی ....و یغض کرده بودم....

بندگان خدا کلا تعجب کرده بودن و جا خورده بودن که چی شده یکباره و بدون خبر اینهمه ادم اومدن خونه شون....( این اتفاق هم یه یمن بوق بودن مسئولین هست که کلی اعصابم خورد شد سر این قضیه و بماند .......)

نشستیم و مادرشهید تعریف کردن که فرزند اولشون علیرضا بوده و سال دوم رشته شیمی فردوسی مشهد میخونده بعدش میره جبهه و گفتن که به چه جبر و سختی زندگی کردن این بچه ها رو بزرگ کردن...و به شدت مریض بودن ...

هنوز اون کسایی که باید میومدن برای خبر نیومده بودن ماهم حیرون که چیکارکنیم رفتیم توی اشپزخونه وبه خواهر شهید برای پذیرایی کمک کردیم ...

ادامه دارد ...