از استرس داشتم میمردم وهمش به یاد حاج بی بی بودم و پیش خودم میگفتم یعنی میشه عبدالمهدی پسر حاج بی بی باشه و یاد خوابی افتادم که چند وقت پیش دیدم : تو خواب شهیدرو دیدم بهش گفتم چرا نمیای؟؟؟ گفت صبر کنید میام ....

ما حتی اسم شهدا رو هم نمیدونستیم ...هیچ چیز اماده نداشتیم توراه زنگ زدیم یکی از دوستان دوربیناروبیاره بنیاد شهید ..
نیرو هم نداشتیم و به یکی دونفر زنگ زدیم نبودن ...بلاخره رسیدیم بنیاد شهید و اون گروهی که اومده بودن خبر بدن اونجا بودن...
زنگ زدم به یکی از دوستام که بیادبرای کمک ..اونم سریع خودشو رسوند...
چندتا گروه از صداسیما وخبر گزاری ها اومده بودن ...رفتن و به ما نگفتن ://///
دیگه زنگ زدیم ادرس رو پرسیدیم ...در تمام این لحظات معده ام داشت میترکید و تپش قلب داشتم و یک لحظه حاج بی بی از جلوی چشمام نمیرفت ....
رفتیم و خونه رو پیدا کردیم ....

ادامه دارد ......