من توی کتابخونه ی محله مون میرم درس میخونم...

مسئولش وقتایی که نیست من دروباز میزارم و هرکس میاد بهش کتاب میدم یا میگیرم...

امروز هم مسئول نیومد و من دروباز کردم....که....

اقایی اومد تو از قیافه اش تابلو بود که معتاده..گفت کتاب احکام دین میخوام!!!!!

گفتم بگردید پیداش کنید
 
شروع کرد به حرف زدن و گفت:من تو کمپ که بودیم یک کتابی بود به اسم احکام دین خیلی ازش خاطره دارم وقتی میخوندمش

کوههایی که اون ته میبینید بهم نزدیک میشدن خیلی کتابش عجیب بود.....

رسما داشت توهم میزد و هزیون میگفت:دی

حالا من هم خنده ام گرفته بود هم داشتم میترسیدم :دی

حدود یک ساعت کل قفسه هارو گشت و کل کتابارو نگاه کرد دوباره اومدهمون حرفارو زد دوباره رفت کل قفسه هارو گشت خخخخخخ

اخرشم پیدا نکرد دوباره گفت که من تو کمپ .....از اون کتاب خاطره دارم و.....

منم گفتم برو بخرش از کتابفروشی :دی

دوستم ترسیده بود

ولی من خیلی ناراحت شدم و دلم براش سوخت...

واقعا به چه روزی میندارن خودشونو...:|