«کودکانه های تکفیری-8»


👤 پانزدهم مارس(حمد): وفاء اینجا خبرایی هست... الان نمیتونم به سوالاتت جواب بدم... آماده باش زدند... دیشب تعدادی از نیروهای ما به کمین جبهه النصره خوردند اما نمیدونم چرا قراره به احرار الشام حمله کنیم... این حرفها را به ما نمیگن... من از صحبت های مخفیانه ابوجلال با بیسیم چی شنیدم... نمیدونم چه اتفاقی بیفته اما به محض دسترسی به شبکه، باهات حرف میزنم... الله اکبر... الله اکبر...


✍🏽 شانزدهم مارس(وفاء): کجا داری میری؟ مگه چه خبره؟ دلم آشوب شد... تا جایی که شنیدم و از اخبار فهمیدم، خبرهای خوبی در راه نیست... اما نگرانت هستم... کاش گفته بودی کدوم منطقه الدوله هستی و یا لااقل اسم یکی از خیابان های اطرافت را بهم میگفتی... همین هم منو آرومتر میکنه با اینکه هیچ دسترسی به تو ندارم...


👤 بیست و ششم مارس(حمد): قبلا وقتی چند روز پیدام نبود حداقل دو تا پست میذاشتی اما الان ده روز هست که نبودم اما تو هم هیچ پستی نذاشتی... نمیدونم... وفاء... دارم میمیرم... زخمی شدم... پایین پاهام سوخته... چون کفش هایی که پوشیده بودم آتش گرفتند و تا میخواستم بیرون بیارم خیلی پاهام آسیب دید... کاش مرده بودم... چون وقتی بچه ها زخمی میشن و یا دیگه اونجوری که باید کار نمیکنند، بهشون بد نگاه میکنند و واسشون نقشه میکشند... وفاء من وقتی میبینم اونها با هم پچ پچ میکنند و به من نگاه میکنند ترس تمام وجودم را فرا میگیره... فکر میکنم الان میگن تو باید انتحاری بشی... برای اینکه روحیه ام را بیشتر حفظ کنم قراره امروز عصر به بازار کنیزفروش ها برم و یه کنیز بیارم تا بهم رسیدگی کنه...


✍🏽 بیست و هفتم مارس(وفاء): چرا پاهات سوخت؟ مگه چیکار میکردی و چه به روز شما اومد؟ خیلی ناراحت شدم... از عملیاتتون برام بگو...


👤 بیست و نهم مارس(حمد): داری روز به روز باحال تر میشی... واسم خیلی جالبه که قبلا بیشتر از حال و احوال خودم میپرسیدی اما یه مدت هست که مدام از عملیات ها میپرسی... عملیات در منطقه محمودیه رخ داد... بچه ها داشتند قیچی میشدند که ما رسیدیم... نتونستیم همه شون را نجات بدیم... ینی دستور رسیده بود که نباید اونها را نجات بدیم!!!... چرا؟ نمیدونم... اما وقتی رسیدیم، خودمون هم زیر آتش سنگین احرار الشام گیر کردیم... چچنی ها که مغرورتر از این حرفها هستند و فقط در موارد اضطراری وارد میشن، در این عملیات به صورت ضربتی وارد شدند و ظرف مدت 5-6 ساعت، جنگ را از حالت شهری خارج کردن و نهایتا احرار الشام را کنار یه رودخونه در موضع دفاع قرار دادند!!... خب وقتی کسی فقط دفاع کنه، آسیب پذیرتر میشه و اینطوری بود که تونستیم نجات پیدا کنیم... 


😔 من حواسم نبود و روی روغن و بنزین راه رفته بودم که ناگهان وقتی روی زمین دراز کشیدم تا سوت خمپاره بگذره، لحظه انفجار، کفش هام آتش گرفت و پاهام سوخت... واقعا گریه ام گرفته بود و دوست داشتم مامانم کنارم بود و پیشش گریه و زاری میکردم، اما یادم اومد که ما بچه ها اجازه گریه کردن نداریم حتی اگر بمیریم... ولی بدبختانه جرات داد و بیداد هم نداشتم چون میدیدم که ابوسفیان اماراتی مامور شده که بالای سر جنازه ها و زخمی های خودی بیاد و هرکدومشون اوضاعش چندان خوب نیست، با تیر خلاص، بفرسته پیش پیامبر!!...


✍🏽 دوم آپریل(وفاء): غصه نخور حمد... خوب میشی... چطور با دست نیمه حس رفتی عملیات؟!... تو معرکه ای حمد... چطور پاهات سوخت اما تو چیزی نگفتی حمد؟! تو حتی داد و بیداد هم نکردی!!... این ینی تو داری روز به روز مقاوم تر میشی و دیگه چیزی جلودار تو نیست... بنظرم کاری کن که بیشتر به چشم اماراتی ها بیایی... چون اونا با بچه ها بهتر برخورد میکنند... ینی شاید بهتر برخورد بکنند تا چچنی ها... راستی کنیز آوردی؟... چطوریه؟... چه شکلیه؟... اسمش چیه؟... باهاش راحتی؟...

ادامه دارد...


کانال دلنوشته های یک طلبه