خسته ام...دلم گرفته...کمرم داره زیر بار اینهمه مسئولیت میشکنه.........

چقدر سخته ادم نتونه حرف دلشو بزنه:(

به اندازه یک مسیر و جاده ناتموم حرف دارم ...برای هرکی که گوش بده...حرف نزنه فقط نگاه کنه لبخند بزنه...یا نه اصلا بهم نگاه نکنه.......مثه خدا....حضرت زهرا ...سید حمید....شهدا....امام زمان.....

آخ چقدر دلم براشون تنگ شده ازبس همش به فکرکربلا بودم مثه اینکه یادم رفته بود برا چی میخام برم کربلا ؟؟؟ اصلا میرم کربلا که چی بشه؟؟؟

به نظرم اثرات عاشقیه.....اخه ادم وقتی عاشق میشه دیگه هیچی نمیفهمه ....

فقط روی همه ی چیزایی که عشقش حساسه و براش مهمه حساس میشه و براش مهمه...حالا وقتی ادم عاشق حسین بشه دیگه تکلیفش معلومه......

به جایی میرسه که کمرش زیر بار یک عالمه مسئولیت میشکنه..........

پ ن:درگیری نگاشت هایم دست خودم نیست....

پ ن2: نمیدونم چرا دلم میخواد قبل کربلا همه حرفامو بزنم همه کارامو تموم کنم .....