خوشا گریه ، نه این گریه!
 خوشا گریه ی یعقوب که نور بصرش رفت ،
چو روزی پسرش رفت ...
خوشا قصه ی یعقوب !
 که گرگان بیابانی و پیراهن خونین عزیزش همه کذب است ...
خوشا چاه !
 همان چاه که یوسف به سلامت ز درش باز درآمد ...
 و نه یک قطره ی خون ریخت در آن جا;
و نه انگشت کسی گم شده آن جا،
و کنارش نه تلی بود نه تپه !
وَ یعقوب ندیده است دمی یوسفِ در چاه ...
خوشا قصه ی یعقوب !
 که گودال ندارد،
وَ آه از دل آن خواهر غم دیده که از روی تلی دیده که «الشّمر ... »

عجب مجلس گرمی شده این جا ،
 همین کنج اتاقم که به جز من و به جز روضه ی ارباب ،کسی نیست
و انگار که عالم همه جمع اند همین جا !
و انگار که این پنجره و فرش و در و ساعت و دیوار،
گرفتند دمِ حضرت ارباب : 
حسین جان ... حسین جان ...