امروز یکی از دوستای کلاس قرانمو دیدم حدود چهار سال پیش باهم میرفتیم کلاس

من و او و یک اوی دیگه

خیلی روز خوبی بود..
کلی باهم حرف زدیم ودر اخر گفت ممنون خیلی حرفات روم تاثیر گذاشت تا حالا اینجوری به زندگی نگاه نکرده بودم ...
خیلی حالم بد بود خیلی خوب شد که تورو دیدم ..اشک تو چشماش جمع شد.....
ولی من هرچی فکرمیکنم چیزی خاصی گفته باشم به ذهنم نمیرسه :دی
فقط بهش گفتم سختی الکی نکش...و همینو کلی بهش توضیح دادم .....

او گفت:اوی دیگه خیلی تور دوست داره همیشه میگفته ومیگه....خیلی ذوق مرگ شدم چون منم خیلی اوی دیگه رو دوست دارم ...

پ ن:اوی دیگه دوستی عزیز مباشد:) از  مهدقران باهم دوست شدیم و هنوز که هنوز است باهمیم به شدت...سرفرصت  ازاو مینویسم

خاطره ها داریم ما باهم ...هعی...خاطره.....یادش بخیر....

دردوران دبستان بهش میگفتم نیم وجبی...و در دبیرستان پختو(که شباهت عجیبی به این پرنده دارد :دی