من نمیگم یک بچه مثبت و مذهبیم.....ولی تلاشمو میکنم :) بیشر هدفم از ساخت این وبلاگ نوشتن درگیری ها ، دغدغه ها و خاطرات روزانه ام میباشد پس دنبال مطلب مفیدو به درد بخور نگردید......که نیست.........
و دگر از وحشت مرداب خودم دلگیرم.... به خدا منتظر فرصت یک تغییرم...
جمله و کلمه در وصف دیروز واتفاق هایش به ذهنم نمیرسه درحال حاضر ....
فقط...
دیروز وقتی رسیدیم به روستای خودمون..کلی گشتم تاتونستم حاج بی بی رو پیدا کنم ...
رفتم پیشش تا گفتم حاجی سلام دستمو گرفت شروع کرد ناله و گریه کردن وگفت کجا بودی:( بچه ام هنوز نیومده...دوستاش دارن میان ولی او نیومده...:( مغزم داشت میترکید.... ازاون موقع تا اخر شب سردرد عجیبی داشتم ..
ناله هاش سنگ رو اب میکنه ...
وقتی شهدارو اوردن حاج بی بی میره طرف کامیون ومیخوره زمین....
بعدش با بدبختی میارنش بیرون از جمعیت و میگه ازشون پرسیدم هیچکدوم خبری از بچه ام نداشتن:(
هر لحظه بغض میکند...
کم حرف تر میشود...
بی خواب تر هم...
تابلو است که همینجوری از سر عادت میخندد...
وقتی با حالت خاصی سرش را خم میکند و چادرش را میکشد جلو ..یقینا قطره اشکیست که از ما پنهان میکندش...
عجیب عظمت دارد ....هرچه بیشتر بهشون نزدیک میشم ..حقارتم بیشتر مشخص میشه...
وقتی شهید می اورند داغ دلش تازه تر میشود... #حاج_بی_بی این روزا حال خوشی ندارد ....
هرکسی سر خونه زندگی و کار و کسب خود است ....
تحمل این امتحان ها ظرفیت میخواد که فکر کردن بهشون هم نصیب هرکسی نمیشه ...
و بازهم شهدا خودشون دست به کارشدن تا ما به خود بیاییم... #شنبه به استقبال شهدا میرویم ......به امید گوشه چشمی ...
التماس دعا..
پ ن: حاج بی بی مادرشهید مفقودالاثر عبدالمهدی جعفربیگی