از اخرین باری که در بلاگ مطلب گذاشتم چیزی  یادم نمیاد

و برام شده مثل یک دفتر خاطرات قدیمی...

امسال موقع سال تحویل تنها سالی بود کا به شدت تپش قلب گرفتم و حالم یک جور عجیبی شده بود و مضطرب شدم...

دوست داشتم اون موقع از همه بپرسم شما حالتون چطوریه؟!و از یکی دو نفر پرسیدم دیدم کسی حال منو نداشته و کلا هم‌نتونستم منظور درونم رو بگم و بیخیال شدم...

نمیدونم چرا هرچی بزرگ تر میشم بیشتر تر احساس تنهایی میکنم.. 

با البته این تنهای ی چیز نهان بسیار عمیق روحی و دلیه 

در واقعیت احساس تنهایی نمیکنم...

و مثل همیشه بسیار از تنهایی لذت میبرم... 

و کلی کار برای انجام دادن دارم...

داشتم فکر میکردم چ برنامه ای بریزم وچ کنم در سال جدید

و ج علایق و ارزوهایی دارم

یکهو یادم اومد یکی از آرزوهام اینه برم شفق قطبی ببینم :)

و مطمئنم که میبینم...

 خیلی اوقات دلم میخواد اینجوری تنها باشم:))))