امروز در همایش درگیر کارا بودم که یک پسر بچه حدود ده یازده ساله اومدم جلومو گفت خانم ما با دوستام شعر تمرین کردیم میشه بخونیم ؟؟؟( الا نه اینجوری با یک حالت زار و مظلومی گفت که کلی دلم براش سوخت)

گفتم بزار برم بپرسم...

رفتمو همه موافقت کردن :)

وقتی بهشون گفتم 

کلی خوش حال و شدن و رفتن سنج و طبل برداشتن و شروع کردن به زدن کم مونده بود جلسه رو بهم بریزن :دی

فرستادمشون تو کوچه ......اینقدر با مزه بودن یکیشونم مداح بود عبا پوشیده !!

یک عالمه پسر بچه قدو نیم قد که بزرگترینشون12 سال داشت هیئت عاشقان علی اصغر تشکل داده بودن

خعلی دوستشون داشتم خیلی پاک و ریا بودن