کودکانه های تکفیری-7»


👤 سوم مارس(وفاء): مدام به تو فکر میکنم... از شرایط سختی که داره از تو یک مرد و یک مجاهد میسازه... احساسم بهم میگه که میشه روی تو تکیه کرد و خوشبخت شد... دستت چطوره؟ تفریحت چیه؟ چرا از تفریحاتت چیزی برام نمیگی؟ منتظرم که مثل همیشه برام حرف بزنی...


✍🏽 ششم مارس(حمد): دستم بهتر نیست اما میشه تحملش کرد... یواش یواش باید بهتر بشه... از تفریحاتم پرسیدی... ما برای تفریح نیومدیم... اصلا برای تفریح آفریده نشدیم... شیخ رائف التمیمی که استاد شریعت جهادیمون هست میگه: «مسلمان اهل تفریح نیست و نباید اصلا به تفریح فکر کرد... تفریح مال آدمای ضعیف هست که دنیا را با طویله اشتباه گرفتند... ما فقط باید بجنگیم و کارها و اهداف عالی ما فقط توسط جنگ و ریختن خون کفار و مرتدین و مجوس محقق میشه»... شیخ میگه: «ما نیازهایی داریم که باید برای برطرف کردن همون ها هم بجنگیم... مثلا باید به کفار و مرتدین و مجوس تجاوز کرد چرا که آنها یا باید عقاید ما را بپذیرند و یا فقط به درد بارکشی و برطرف کردن نیازهای ما میخورند...»


👤 هشتم مارس(وفاء): احسنت... بارک الله به تو... میدونستم داری مرد مجاهد میشی... جدیدا عملیات نرفتید؟... تو شرکت نداشتی؟... چرا تا حالا از عملیات هایی که دارین برام حرف نزدی؟... باید جالب باشه و شنیدنش از زبان تو یک شیرینی خاصی داره...


✍🏽 دهم مارس(حمد): احسنت؟!... تو داری به من بارک الله میگی؟... فکر کردم الان ناراحت میشی!!... آخه قبلا بیشتر نگرانم بودی و مدتی هست که بیشتر تشویقم میکنی... نکنه داری تو هم جذب ما میشی... اگه تو جذب ما بشی دیگه من هیچ غصه ای ندارم... اگه خوشت اومده راحت باش و بازتر سوال بپرس... از عملیات پرسیدی... من در یک عملیات شرکت داشتم... بهم گفتن که چند روز دیگه بازم عملیات داریم باید با تیم اماراتی به منطقه ای بریم که قراره محاصره شیعه ها را بشکنیم... اسم منطقه اش یادم نیست... اون عملیاتی که شرکت کردم واقعا عملیات سختی بود... از بس ترسیده بودم فکر میکردم دیگه بر نمیگردم و کشته میشم... اگر تیپ فاطمی ازشون پشتیبانی نمیکرد و یه کم دیرتر رسیده بودند همشون را قتل عام میکردیم...


 👈🏽 یادمه وقتی محاصره شون کردیم و بیشترشون کشته شدند، یکی از ژنرال های ایرانی در اون عملیات زخمی شده بود که بچه های ما رسیدند بالای سرش... پیرمرد بود اما تن و بدن آماده ای داشت... خیلی مقاومت میکرد و حتی با بچه های ما تن به تن شد... تا اینکه دوره اش کردیم و وقتی زمین خورد، ابو شمس مغربی با دشنه رفت روی سینه اش... میخواست جگر اون ژنرال را در بیاره و حتی دشنه را در سینه و پهلوهاش هم فرو کرد اما دوستاش و تیپ فاطمی از راه رسیدند و از زیر تیغ ابو شمس مغربی نجاتش دادند!!... از همون موقع تا حالا ابو شمس داره روانی میشه که چرا کار اون ژنرال ایرانی را نتونست تموم بکنه...


👤 سیزدهم مارس(وفاء): تفریح و خواب و خوراک من شدی تو... جذب گروه شما بشم؟... تا حالا جدی درباره اش فکر نکردم... اما میترسم از دستت بدم... اگه میشه بریم یه گوشه زندگیمون بکنیم خوبه اما اگه باز هم باید در استرس و فشار باشی، دوس ندارم... کدوم منطقه هستی؟ فاصله اردوگاهتون تا شهر و یه زندگی معمولی چقدره؟ امکانات شهری هست یا نه؟ اگر بگی کدوم منطقه هستی، شاید بتونم تحقیقات بیشتری از اینترنت درباره اون منطقه و شرایطش داشته باشم و راهنماییت بکنم... اگر هم نتونستی اسمش را پیدا کنی، فقط کافیه روی تابلوهای شهری یا روستایی را حفظ کنی و بهم بگی تا بتونم در خیال خودم در اون شهر با تو زندگی کنم و در خیالمون در کنار هم باشیم...

ادامه دارد...

کانال دلنوشته های یک طلبه

@Mohamadrezahadadpour