«کودکانه های تکفیری-4»


🔴 بیست و هفتم ژانویه(وفاء): این خوبه که داری بر ترس ها غلبه پیدا میکنی اما فکر نمیکنم اثرات خوبی برات داشته باشه... چون من با شنیدن این چیزا حالم بد میشه و اعصابم داغون میشه... چرا با کودکان و نوجوانانی مثل تو باید اینجوری رفتار بشه؟... آخرش که چی؟.. میخواهند چه چیزی را اثبات کنند؟..


🔵 بیست و هشتم ژانویه(حمد شهاب): تا ترس در دل کسی باشه، نمیتونه بترسونه و یا دشمنش را به زانو دربیاره... من این چیزا را برات گفتم تا بدونی چقدر بزرگ شدم نه اینکه ناراحت بشی... من یک مجاهد هستم و نمیتونم دیگه از اینجا بیرون بیام... چون در هر حال مرگ و مردن در انتظارم هست... اگر فرار کنم اعدام میشم و اگر هم بمونم باید در عملیات ها شرکت کنم...


🔴 بیست و نهم ژانویه(وفاء): چرا تو باید از مرگ حرف بزنی؟ هنوز برای تو زود هست... تو خیلی بچه ای... تو میتونی درس بخونی... میتونی خوب غذا بخوری... میتونی بازی کنی... ینی باید خوب بتونی غذا و تفریح و درس داشته باشی... تو باید به مسافرت بری... با مردم آشنا بشی... شاد باشی... برقصی... بسکتبال بازی کنی... بدنت بوی عرق بازی و تفریح کودکانه بده... نوازش بشی... تو داری به کجا کشیده میشی؟


🔵 دوم فبریه(حمد شهاب): تو خیلی قشنگ حرف میزنی... به دلم میشینه... من یادم نیست آخرین بار کی بود که سیر شدم... یا مثلا آخرین بار کی بود که بازی کردم... اینجا یکی هست که از عربستان اومده و بهش میگن ابوجلال سعودی... ابوجلال به ما درس شریعت میده... میگفت اگر باسواد بشین دین و ایمانتون ضعیف میشه... اگر عقلتون بخواد با همه چیز ور بره، دیگه مومن واقعی نمیشین... میگه هرکس بی سوادتر، مجاهدتر... دیشب کتک خوردم... باید بهت بگم تا آروم بشم... دیشب کتکم زدند... چون یه خواب ترسناک دیدم و خودمو خیس کردم... از یک ساعت قبل از نماز صبح باید بیدار بشیم برای نافله... ارشدمون به ابوجلال گفت... ابوجلال هم جلوی همه منو تنبیه کرد... میگفت ایمانت ضعیفه که خودتو خیس کردی... یکی از بچه های دیگه هم چند روز بود شکمش کار نمیکرد و دل درد داشت... ابوجلال به جرم اینکه ایمانش ضعیفه که شکمش یُبس شده اینقدر او را زد که دلمون به حالش سوخت.. من اگه اینها را برای تو نگم میمیرم... زودتر از عملیات ها میمیرم...


🔴 پنجم فبریه(وفاء): یعنی چی؟ یعنی میزان ایمان و تقوای شما بر اساس شکمِ سفت یا روان و خیس نکردن رختخوابتون سنجیده میشه؟!... عزیزم حمد... جان و قلب وفاء... تو به الان نگاه نکن... به بیست سال دیگه نگاه کن که بیشتر از سی سال سن داری اما از بچگی با مار و خشاب نواری و کتک و تجاوز و بی سوادی بار اومدی... نگاه کن که بعدا (تازه اگه زنده بمونی و کشته نشی یا سرت را زیر آب نکنند) حتی ایمان و احساس مردم را هم بر اساس معده و روده آدمها میسنجی!!... حمد من نگرانتم... هم نگران تو و هم نگران همه بچه های مثل تو... غم تو باعث شده من غم خودم را فراموش بکنم... ناراحتم از نسل تو... که دارین اینجوری تلف میشین...


🔵 هفتم فبریه(حمد شهاب): وفاء من دارم به اردوگاه عملیات منتقل میشم و ممکنه دسترسیم کمتر بشه... حرفات مثل آب روی لبهای خشکم میشینه...


ادامه دارد...

کانال دلنوشته های یک طلبه

@Mohamadrezahadadpour