😔😔 بسیار دردآور است و امیدوارم بتونم و احساساتم اجازه بده که 15 قسمتش را تهیه و تنظیم کنم. به سبک توئیتی و پُست نگارهای فیس بوکی مطالعه بفرمایید:


📛 سوم ژانویه(حمد شهاب): سلام وفاء... وفاء کجایی تو؟ من تا حالا نتونستم با دردم کنار بیام... کمی هم سوزش داره... از پدر جنایتکارت دیگه خبری نیست؟... لطفا جلوی پدرت بایست تا کمتر کتک بخوری...


📛 سوم ژانویه(وفاء): سلام حمد... چرا مسئله سوزشت را به من میگی؟ دوستت دارم اما ازت میترسم وقتی بهم این حرفها را میزنی... یه کاریش بکن تا کمتر درد بکشی... کاری به بابام ندارم... دیگه بدنم عادت کرده و حتی دیگه از کمربندش گریم نمیگیره... خیالت راحت... دیگه گریه نمیکنم...


📛 چهارم ژانویه(حمد شهاب): به دختر مظلوم کوبانی... وفاء کوبانی... وفاء شیرین سخنم... تو فکر من نباش... باهاش کنار میام...اما با مظلومیت تو نمیتونم کنار بیام... چرا نمیایی پیش خودم... اینجا دخترای زیادی مثل تو هستند که دارن با ما زندگی میکنن... از دختر پنج ساله در فاروق داریم تا زن 50 ساله... همه شون هم مجاهدند و هم معشوقه... هم زندگی میکنند هم میجنگند... من دوس ندارم با تو و همشهری های تو بجنگم...


📛 ششم ژانویه(حمد شهاب): وفاء کجایی؟ چرا جوابمو ندادی؟ کاری نکن پاشم بیام اونجا... اگه بیام واسه موندن نمیام... واسه این میام که خونه و محله و کوبانی را روی سر بابای شیادت خراب کنم... میدونی که میتونم و خرجش یه کمربند جهادی(انتحاری) هست که اونم به جای یکی، ده تاش دارم... دوره اش هم دیدم... وفاء خواهش میکنم جوابم بده..


📛 هفتم ژانویه(وفاء): نمیتونم باهات باشم... تو منو میترسونی... با اینکه تو 12 سالت هست و سه سال از من کوچکتری، اما بیشتر از بابام از تو میترسم... کمربند جهادی؟ همونی که باهاش خودشون را منفجر میکنن؟... به تو هم میگن بچه؟ به تو میگن نوجوان؟... به خودت رحم کن... به دل منم رحم کن... اینجا دیروز انفجار بزرگی رخ داد... میگن از داعشی ها بودند... راستی تو چرا از اسم داعش بدت میاد و میگی «الدوله»؟... حمد من خیلی نمیتونم منتظرت بمونم... بیا بریم... بیا فرار کنیم... اما با تو به فاروق نمیام... بیا بریم ترکیه... اونجا باهم کار میکنیم...

ادامه دارد...

کانال دلنوشته های یک طلبه

@mohamadrezahadadpour

پ ن: چقدر این داستان صحت داره نمیدونم...

هرچی هست خیلی دردناکه ....

پ ن2:چندین قسمته کم کم میزارمشون..