امروز یکهویی وسط مقاله خوندن برای ارائه هفته اینده یاد بلاگ افتادم که یک وبی هم داشتم یک زمانی 
همینطوری سرزدم  ..
اینقدر نا گفته ها زیاد شدن که ادم نمیدونه از کجا شروع کنه؟؟ از کجا و از چی بگه؟؟
قبلا ها بیشتر در وب  مینوشتم و بیشتر میخواندم  ولی الان زیاد نمینویسم اگرم بنویسم روی کاغذ چیزایی به هم میبافم
الان کم میخونم ... 
دوست دارم  برم توی یک عالم متفاوت.. عالم پر از نوشته و نوشتن وخواندن...
این ذوق و عطشم نسبت به  نوشته و نوشتن و خواندن هیچ وقت تموم نمیشود وهر وقت احساس پوچی و افسردگی میکنم 
دقیقا مصادف با پایین اومدن نسبت این سه کار است ....
به زندگی زیاد فکر میکنم...
به اتفاقات افتاده ... به اتفاقات نیفتاده... 
حس گنگی که همیشه باهام همراه بود هنوزم هست و این سوال همیشگی که چی؟؟ هنوز هم با من هست...
شاید از دوران راهنمایی چیزی که برام مونده همین سوال که چی هست؟؟؟ که رویکرد ها و تصمیمات منو رو جهت دهی میکنه!!!
از اون شخصی که اولین بار این سوال رو چند بار درگوش من تکرار کرد وبعدش کلی صحبت کرد ممنونم :) بقیه صحبتهارو یادم نیست 
ولی مهم ترین بخشش رو خوب یادم مونده!!!!  که چی؟؟؟

وقتی قبل هر کاری از خودت بپرسی که چی؟؟؟ شاید تصمیمات بهتری و با فکر تری بگیری