عاشقی کافیست بعد از این، پریشانی بس است

غصّه ی این قصّه ی پردردِ پنهانی بس است


«دل» شهیدِ راه عشقِ کافری دلسنگ شد

بر سر این جسم بی جان، تعزیه خوانی بس است


با خدا بودن، خودش یعنی خدا بودن، عزیز

قصد کوه قاف کن، امیال انسانی بس است


نقل «فاضل» میکنم، دلسرد از این بیهودگی؛

«هفتصد سال است می بارد، فراوانی بس است»


«مرگ» رخداد عجیبی نیست، پایان غم است

شوقِ دنیایی چنین بیهوده و فانی بس است


جنگ کن با سرنوشتت، مرگ را تسخیر کن

ترس از چیزی که ناچار است و می دانی بس است...


پ ن: ماکه غیر یکی دوبیتش بقیه رونفهمیدیم :دی هرکی فهمید خوش بحالش..

چقدرتوش تناقضه:/