ازاینور خونه میره اونور خونه .... یکهو  شروع میکنه به ظرف شستن ..میگم بده به من ..چرا اینجوری میکنی!!به زور از پای ظرف شور میکشمش کنار...

یکهومیبینم داره خواهرزاده مو دعوا میکنه از تعجب چشمام چارتا میشه...

یک کار بی سابقه!!!

میگم چرا اینقدر راه میری بشین...

مهمون داشتیم ... خانمش میگه چرا شماها اینجوری شدین؟؟

مادرت حالش چطوره؟؟

خواهرت؟ ؟

خودت؟؟؟

تلفن زنگ میخوره...مادرم میاد سرخ شده..میپرسم کیه؟؟ انگاری اصلا صدامو نشنیده...

همه به ترتیب میرن پای تلفن ... منو صدا میزنن...

الو...

چطوری جهاد گر؟،مثل همیشه با یک لحن مسخره ای که همش بدم میومد باهام حرف میزنه ومسخره بازی درمیاره :///

خداحافظ داریم میریم..فقط به کسی نگید ..چون خیلی نا مشخصه یکهو دیدی نبردن...

حالا مادرم شده عین مرغ پرکنده وبابام یک لحظه رفت تو فکر بعدش به خودش اومد رفت پیش مهمونا...

همه بدونی که به روی خودشون بیارن به کارشون ادامه میدن...

میتونم حدس بزنم تودل تک تک اعضا خونواده چی میگذره ...اگه همه مثل من تودار باشن. .....

الهی رضا برضائک تسلیما لامرک....